تونل وحشت
دچار سرگیجه شدیم از این روزمرگی. نمیدونم کی ما رو سوار این ترن هوایی پر پیچ و خم کرده و بلیط یه سره داده دستمون که همینجور یه بند داریم توی این چرخه ی بدون توقف با سرعتی که حتی نمیتونیم صدای بغل دستیمون رو توش بشنویم، حرکت میکنیم و گاهی از وحشت چنگ میزنیم به میله ی جلوی صندلی. جیغ و داد بقیه هم تاثیری رومون نداره که دیگه عادت کردیم به این قضیه که یه عده مثل گونی سیب زمینی از این قطار پرت شن بیرون و به تجربه فهمیدیم که وقتی پرت شدی له و لورده ای و حتی کسی نیست جمعت کنه. حتی فرصت نداریم نگاه کنیم چی به روزشون میاد و فقط میله رو محکم چسبیدیم که بعدی ما نباشیم لااقل...تو این شرایط همه جور عکس العملی عجیبه....اونی که ترسیده، اونی که با شادی و شعف تموم کل قضیه رو شوخی گرفته و هنوز حالیش نیست که انگار پیاده شدنی در کار نیست و اونی که هنوز فکر میکنه ممکنه یه راننده ای یا صاحب قطاری یه جا باشه که بالاخره ترمز رو بکشه و پاش برسه به زمین سفت، همه به اندازه هم مضحک به نظر میرسن. جوری بهش عادت کردیم که انگار از شکم مادر توی همین ترن بدنیا اومدیم .
فقط نمیدونم چرا هنوز که هنوزه خواب راه رفتن رو زمین رو میبینیم...اگه میشد دیگه خواب نبینیم، قضیه حل میشد.